🔘 داستان کوتاه
🔸روزی عارفی، مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن می گفت.
🔸او مردم را آماده میکرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت حق از آنها در مورد حیاتشان، در مورد دوستیهایشان، در مورد عبادت هایشان، نماز و روزههایشان و... خواهد پرسید
🔸درویشی که از آنجا می گذشت
رو به جماعت کرد و گفت:
🌸حضرت حق این همه را نمی پرسد
فقط یک سوال میپرسد و این است:
⁉من با تو بودم تو با که بودی؟
#ز_هر_چه_غیر_یار_استغفرالله─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#داستانکبهمنیار (شاگرد معروف ابنسینا) به ابوعلی سینا گفت:
شما با این همه علم و فضل، اگر ادعای پیامبری کنی، خیلی از مردم ایمان میآورند!
ابن سینا چیزی نگفت تا اینکه نیمه شبی سرد و برفی در زمستان، بهمنیار را بیدار کرد و از او یک لیوان آب خواست.
بهمنیار که در آن سرما و خوابآلودگی نمیتوانست از بستر گرم و نرمش جدا شود، بهانههایی آورد؛ مانند اینکه «استاد! خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ایجاد مریضى مىكند. و...» آورد و خلاصه اجابت نکرد.
ابنسینا گفت: تو که شاگرد من هستی برای یک لیوان آب بهانه میآوری، اما ببین این موذن در همین برف و سرما بستر گرم خودش را رها كرده و رفته بالای مأذنه به آن بلندی، برای اینكه این ندا را به عالم برساند كه: «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ». خیال نکن که مردم، دنیا و آخرت خودشون را به ادعای پیامبری من بسپارند.
...